سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خوندنی
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
نوشته شده در تاریخ 90/5/23 ساعت 9:47 ص توسط farhad nadimi




مورچه کارمند وشیر مدیر

 

http://img.tebyan.net/big/1388/03/2342442291411644924312413941722378120522440.jpg

 

مورچه هر روز صبح زود سر کار می رفت و بلافاصله کارش را شروع می کرد و با خوشحالی هر روز کار زیادی انجام می داد. رئیسش که یک شیر بود از اینکه می دید مورچه می تواند بدون سرپرستی بدین گونه کار کند، بسیار متعجب بود. بنابراین سوسکی را که تجربه بسیار بالایی در سرپرستی داشت و به نوشتن گزارشات عالی شهره بود، استخدام کرد تا این موضوع را بررسی کند.

اولین تصمیم سوسک راه اندازی دستگاه ثبت ساعت ورود و خروج بود. او همچنین برای نوشتن و تایپ گزارشاتش به کمک یک منشی نیاز داشت. عنکبوتی هم مدیریت بایگانی و تماسهای تلفنی را بر عهده گرفت. شیر از گزارشات سوسک لذت می برد و از او خواست که نمودارهایی که نرخ تولید را توصیف می کند تهیه نموده که با آن بشود روندها را تجزیه تحلیل کند. او می توانست از این نمودارها در گزارشاتی که به هیات مدیره می داد استفاده کند. بنابراین سوسک مجبور شد که کامپیوتر جدیدی به همراه یک دستگاه پرینت لیزری بخرد. او از یک مگس برای مدیریت واحد تکنولوژی اطلاعات استفاده کرد.



مورچه که زمانی بسیار بهره ور و راحت بود از این حد کاغذ بازی افراطی و جلساتی که بیشتر وقتش را هدر می داد متنفر بود. شیر به این نتیجه رسید که زمان آن فرا رسیده که شخصی را به عنوان مسئول واحدی که مورچه در آن کار می کرد معرفی کند. این سمت به جیرجیرک داده شد. اولین تصمیم او هم خرید یک فرش و نیز یک صندلی ارگونومیک برای دفترش بود. این مسئول جدید یعنی جیرجیرک هم به یک عدد کامپیوتر و یک دستیار شخصی به منظور کمک به برنامه بهینه سازی استراتژیک کنترل کارها و بودجه نیاز پیدا کرد.



اکنون واحدی که مورچه در آن کار می کرد به مکان غمگینی تبدیل شده بود که دیگر هیچ کسی در آن جا نمی خندید و همه ناراحت بودند. در این زمان بود که جیرجیرک، شیر را متقاعد کرد که نیاز مبرم به شروع یک مطالعه سنجش شرایط محیطی وجود دارد. با مرور هزینه هایی که برای اداره واحد مورچه می شد شیر فهمید که بهره وری بسیار کمتر از گذشته شده است.



بنابر این او جغد که مشاوری شناخته شده و معتبر بود را برای ممیزی و پیشنهاد راه حل اصلاحی استخدام نمود. جغد سه ماه را در آن واحد گذراند و با یک گزارش حجیم چند جلدی باز آمد. نتیجه نهایی این بود: «تعداد کارکنان زیاد است».



حدس می زنید اولین کسی که شیر اخراج کرد چه کسی بود؟



مسلماً مورچه؛ چون او عدم انگیزه اش را نشان داده و نگرش منفی داشت.



  



نوشته شده در تاریخ 90/5/20 ساعت 12:35 ص توسط farhad nadimi


 

مرحوم آیت الله میرزا احمد مجتهدی، این روایت را نقل کردند: روزی فردی آمد خدمت امام معصوم و به ایشان عرض کرد: اگر روزی یکی از دوستان شما گناهی کند، عاقبتش چگونه خواهد بود؟ امام در پاسخ به وی فرمودند: خداوند به او یک بیماری عطا می نماید تا سختی های آن بیماری کفاره ی گناهانش شود. آن مرد دو مرتبه پرسید: اگر مریض نشد چه؟ امام مجدد فرمودند: خداوند به او همسایه ای بد می دهد تا او را اذیت نماید و این اذیت و آزار همسایه، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسایه ی بد نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند به او دوست بدی می هد تا وی را اذیت نماید و آزار آن دوست بد، کفاره ی گناهان دوست ما باشد. آن مرد گفت: اگر دوست بد هم نصیبش نشد چه؟! امام فرمودند: خداوند همسر بدی به او می دهد تا آزار های آن همسر بد، کفاره ی گناهانش شود. آن مرد گفت: اگر همسر بد هم نصیبش نشد چه؟ امام فرمودند: خداوند قبل از مرگ به او توفیق توبه عنایت می فرماید. باز هم آن مرد از روی عنادی که داشت گفت: و اگر نتوانست قبل از مرگ توبه کند چه؟ امام فرمودند: به کوری چشم تو! ما او را شفاعت خواهیم کرد.



  



نوشته شده در تاریخ 90/5/18 ساعت 1:21 ص توسط farhad nadimi


عکسهای بسیار جذاب وزیبا از پرندگان و دنیای زیبای آنها

 

http://upload.iranvij.ir/images_mordad/6rf18eo5lcjqt64qo6x.jpg

 

http://upload.iranvij.ir/images_mordad/5mcriuwoqub92r1jv0bm.jpg

 

http://upload.iranvij.ir/images_mordad/e0szyf9qao2605zyz63f.jpg

 

http://upload.iranvij.ir/images_mordad/dorrnzamfn00648a3o.jpg

 

http://upload.iranvij.ir/images_mordad/hopcb47azg1xk0jtm3kj.jpg

 

http://upload.iranvij.ir/images_mordad/7bamxn53fzxy1c7qnf.jpg



  



نوشته شده در تاریخ 90/5/18 ساعت 1:7 ص توسط farhad nadimi


 

نقل است که : به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از آن سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند ...

یکی از فرماندهان به طور اتفاقی از سواران خود جدا می افتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را می گیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او می پردازند .

فرمانده که جان خود را در خطر می بیند پا به فرار می گذارد و سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی می شود و با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریاد می زند : کمکم کن جانم را نجات بده . کجا می توانم پنهان شوم؟!

پوست فروش میگوید : زود باش بیا زیر این پوستینها و سپس روی فرمانده مقداری زیادی پوستین می ریزد ...

پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان می شوند و فریاد زنان می پرسند : او کجاست ؟ ما دیدیم که او آمد تو!!!

قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن فرمانده  فرانسوی زیر و رو می کنند . آنها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ می زنند اما او را نمی یابند سپس راه خود را می گیرند و می روند .

فرمانده پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینها بیرون می خزد  و در همین لحظه سربازان او از راه می رسند .

پوست فروش رو به فرمانده کرده و محجوب از او می پرسد :  ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما می کنم اما می خواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد آخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید ؟

فرمانده قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین می غرد : تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی ؟ سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید . من خودم شخصا فرمان آتش را صادر خواهم کرد !!!

محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود می برند و سینه کش دیوار چشمان او را می بندند پوست فروش نمی تواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد می شنود و برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس می کند ...

سپس صدای فرمانده را می شنود که پس از صاف کردن گلویش به آرامی میگوید :  

آماده ............. هدف ......

در این لحظه پوست فروش با علم به این که تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد ؛ احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر می گیرد و قطرات اشک از گونه هایش فرو می غلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند ...

سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر می دارند . پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود فرمانده فرانسوی را می بیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او می نگرد...

آنگاه به سخن آمده و به نرمی می گوید : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم ؟!

پی نوشت : دوستی میگفت این داستان واقعی و آن فرمانده ناپلئون بوده اما بنده چون اطمینان نداشتم داستان رو به این صورت براتون نقل کردم. کاوه 



  



نوشته شده در تاریخ 90/5/14 ساعت 12:38 ص توسط farhad nadimi


پزشکان معمولا خاطرات جالبی از کار و  بیمارانشان دارند. علت جالب بودن این خاطرات یا بخاطر برخوردهای بانمکی  است که بیماران با پزشک یا بیماریشان میکنند یا کمبود اطلاعات پزشکی است یا  شاید وقوع بعضی اتفاقات در فضایی که سایه مرگ و بیماری در آن وجود دارد  خود به خود تبدیل به طنز میشود. اما مهم اینجاست که یک پزشک عمومی با ذوق اهل شهرکرد هر از چندگاهی خاطراتش را از این ماجراها در وبلاگش مینویسد که بسیار خواندنی هستند:



* به دختری که با استفراغ اومده بود گفتم: اسهال هم دارین؟ گفت: حالتشو دارم اما نمیاد!! 
* یه خانم حدودا 50 ساله دختر حدودا 18 سالشو  آورده بود. به دختره گفتم: مشکلتون چیه؟ گفت: دلهره دارم. مادرش زد زیر  خنده و بعد گفت: مامان! دل پیچه نه دلهره! پرسیدم: چیز ناجوری نخوردین؟  مادرش گفت: چرا «چیسپ» خورده و این بار نوبت   دختر بود که بزنه زیر خنده و بگه: مامان چیپس نه چیسپ!
* به آقائی که با سردرد اومده بود گفتم:  قبلا هم سابقه داشتین؟ گفت: مثلا چه سابقه ای؟ بعد گفتم: توی خونه داروئی  نخوردین؟ گفت: مثلا چه داروئی؟ نسخه شو که نوشتم گفتم: دیگه هیچ ناراحتی  نداشتین؟ گفت: مثلا چه ناراحتی؟      
* به خانمه گفتم:اشتهاتون خوبه؟ گفت: هروقت بتونم غذا بخورم میتونم بخورم  !
* پیرمرده گفت: همه بدنم درد میکنه غیر از آرنج  دست چپم. گفتم: یعنی آرنج دست چپتون درد نمیکنه؟ گفت: نه آرنج دست چپم  «خیلی» درد میکنه    !
* خانمه اومد و گفت: برام یه آزمایش بنویس.  گفتم: چه آزمایشی؟ گفت: نمیدونم. چندوقت بود که هر دو دستم درد میکرد. چند  هفته پیش از این دستم آزمایش خون گرفتم بعد دردش افتاد حالا میخوام بگم از  این دستم هم خون بگیرن ببینم دردش می افته؟    !  
* به خانمه گفتم: باید یه آزمایش بدین. گفت: نمیدم! گفتم: چرا؟ گفت: میترسم بفهمم یه مرض ناجوری دارم!  
* برای آبسه دندون برای مریض کپسول نوشتم بعد گفت: چند روزه گلوم هم درد  میکنه. گفتم: خوب اگه عفونت داشته باشه با همون کپسول بهتر میشه. گفت: اون  کپسولو که برای دندونم نوشتین چکار به گلو داره؟! 
* خانمه میگفت: توی آزمایشگاه درمونگاه آزمایش  دادم گفتند عفونت داری اما بیرون آزمایش دادم گفتند سالمه! آزمایشهاشو نگاه  کردم دیدم توی درمونگاه آزمایش ادرار داده و بیرون آزمایش خون!  
* خانمه میگفت: فکر کنم باز گلوی بچه ام چرک کرده. گفتم: از کجا فهمیدین؟ گفت: آخه از دیروز داره دهنش بوی کپسول میده  ! 
* خانمه میگفت: بچه ام چند روزه یبوست داره براش شیاف هم گذاشتم خوب نشد. گفتم: چه شیافی براش گذاشتین؟ گفت: استامینوفن  ! 
* مریضهای درمانگاه تمام شدن و از مطب میام  بیرون یه هوائی بخورم. مسئول پذیرش که اهل همونجاست داره با یکی از اهالی  روستا صحبت میکنه و ازش میپرسه: داروهائی که دکتر دومی براتون نوشت با   دکتراولی فرق داشت؟ روستائی محترم میگه: خوب معلومه? مگه کود حیوونهای مختلف با هم فرق نمیکنه؟ خوب داروهای دکترها هم با هم فرق میکنه!! 
* یه پسر جوون با فشار خون پائین اومده بود.  گفتم: میتونین بمونین سرم بزنین؟ گفت: نه. گفتم: آمپول میزنین؟ گفت: نه.  خانم جوونی که باهاش بود گفت: آقای دکتر لطفا یه شربت ماستی (آلومینیم ام  جی اس) براش بنویسین گفتم: چرا؟ گفت: آخه میگن چیزهای شیرین فشار خونو بالا  میبرن  !
* روز شنبه این هفته یه زن و شوهر بچه شونو  آورده بودند. گفتم: چند روزه که مریضه؟ پدره گفت: دو روزه مادرش گفت: نه سه  روزه پدره با عصبانیت به مادرش گفت: آخه جمعه که تعطیله   !!
* مرده با کمردرد اومده بود، وقتی میخواستم نسخه  بنویسم گفت: آقای دکتر! بی زحمت هرچی میخواین بنویسین فقط پماد ننویسین!  گفتم: چرا؟ گفت: آخه همه خونواده مون رفته اند مسافرت هیچکسی نیست که برام  پماد بماله!   .
* به خانمه گفتم: کجای سرتون درد میکنه؟ دستشو گذاشت روی سرش و گفت: همین جا درست توی لگن سرم.

 



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ