بازدید امروز : 45
بازدید دیروز : 93
کل بازدید : 123899
کل یادداشتها ها : 148
روز سوم خرداد بود. شهر تهران حسابی درتب و تاب جنگ بود. در هر کوی و برزن، از بلندگوها صدای مارش نظامی به گوش میرسید. مردم در حین انجام کارهای روزمره، حواسشون به بلندگوها بود تا اگر آژیر وضعیت قرمز به صدا در اومد، فوری به نزدیکترین جان پناهها، که همه جا تعبیه شده بود، پناه ببرند. من شب قبلش پرواز بودم. و اون روز هم، زمان استراحتم بود. برای انجام کاری از پایگاه بیرون اومدم. هنوز به میدان آزادی نرسیده بودم که ناگهان رادیوی ماشین برنامه عادی خودش رو قطع کرد و خبر از یک حمله بزرگ داد.
طبق معمول، با شنیدن خبر حمله رزمندگان، تصمیم گرفتم به پایگاه برم. یه حسی به من میگفت این یکی باید خیلی مهم باشه. همیشه یک دست لباس پرواز و ماسک اکسیژن و... که از ملزومات پروازی است، تو ماشین داشتم. وارد میدان آزادی که شدم، با راهبندان طولانی مواجه شدم، که البته بیشتر به خاطر تردد آمبولانسهای حامل مجروحین جنگی از فرودگاه بود. با مشاهده آمبولانسها دیگه صد در صد مطمئن شدم مربوط به همین حملهای هست که رادیو اعلام کرد.
دیدم اگه صبر کنم، حالا حالاها راه باز نمیشه. به ناچار به گشت راهنمایی و رانندگی که در ضلع جنوبی میدان ایستاده بود مراجعه کردم و به افسری که اونجا بود، خودم رو معرفی کردم و خواهش کردم که یه جوری من رو از این مهلکه نجات بده تا به پایگاه برسم. افسر جوان که هنوز هم اسمش رو به خاطر دارم، سروان عالی نسب (نام آدمهای خوب هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشه)، با کمال میل موافقت کرده و همانند اسکورت تشریفات (نمردیم و یه بار مثل از ما بهترون اسکورت شدیم!) راه رو برام باز کرد.
جنب و جوش عجیبی تو خط پرواز سی _130 به چشم میخورد. معمولاً هر وقت حملهای صورت میگرفت، این جا همه چیز بهم میریخت. همه عجله داشتند. سرشیفت اون روز، رضا مسیبی بود. با وجودی که ذاتاً آدم خونسردی است، ولی به خاطر فراوانی پروازهای جنگی و کمبود نفرات شیفت، حسابی آشفته و عصبی بود. با دیدن من، چشمانش برقی زد و با خوشحالی پرسید: بهروز اومدی بری پرواز!؟ من هم که با او شوخی داشتم گفتم: نه رضا جون، اومدم یه قل دو قل بازی کنم و متعاقب آن به سوی اولین هواپیمایی که قرار بود اعزام بشه رفتم.
اون ایام رسم بود که روی زمین، به ما نمیگفتند مجروحین را به کدام شهر و دیار ببریم. طفلکیها حق داشتند که نگن، چون به قدری آدمهای راحتطلبی مثل من، چونه میزدیم که این ابوطیاره رو بفرستین تهران! که اونها از کار و زندگی میموندن. برای همین به محض این که اوج میگرفتیم، از طریق برج مراقبت پرواز به ما اعلام میشد که مقصدمون کجاست؛ و آن بندههای خدا رو کجا ببریم. خلاصه این که، اون روز فهمیدم عملیات با نام بیتالمقدس و برای باز پس گیری خرمشهر از چنگال دشمنان بعثی آغاز شده است.
به ما اعلام شد که هواپیما آماده است، اما مقصد نامعلوم است! همین که اومدم از پلههای هواپیما بالا برم، دیدم بیچاره این مرکب آهنین که پر از مجروحان جنگی است که به صورت افقی بر روی برانکاردهای هواپیما قرار گرفتهاند.
همین که بالا اومدم، اولین مجروح که چهرهی آفتاب سوختهای هم داشت و معلوم بود از بچههای بومی منطقه خرمشهر است، با لهجه شیرین جنوبیاش که مملو از درد گلوله بود، مچ دستم رو گرفت. فکر کردم آب میخواهد. چون کسانی که گلوله میخورند، یا خونریزی دارند، بد جوری تشنه میشوند. پزشکان هم به ما سفارش کرده بودند مطلقا آب یا مایعات به مجروحین ندهیم. با حالت زاری که داشت پرسید: برادر رادیو گوش کردی؟ تعجب کردم. فکر کردم بر اثر خونریزی هذیان میگه. با مهربونی گفتم: رادیو برای چی!؟ گفت: میخوام بدونم خرمشهر بالأخره آزاد شد یا نه؟ تازه متوجه شدم که منظورش چی بوده. گفتم: خبر ندارم. ولی اگه میشد حتما ما هم متوجه میشدیم.
با همون حالش که دستم رو محکم گرفته بود، گفت: یه قول به من میدی؟ گفتم: بگو عزیزم. گفت: قول بده که اگه خرمشهر آزاد شد، به من خبر بدی. گفتم: حتما،ً مطمئن باش. لبخند کم جونی زد و دستم رو رها کرد. وقتی اوج اولیه را گرفتیم، مقصد ما شهر تبریز اعلام شد. توی مسیر پرواز، به خاطر خواهش اون جوان، با این که کار زیادی هم داشتم، ولی مرتب به رادیو گوش میدادم. رادیو مرتب از یک حمله بزرگ حرف میزد. مارش نظامی و سرودهای میهنی. کم کم شهر تبریز از بالا دیده میشد. در حال کمکردن ارتفاع بودیم که در یک لحظه، رادیو برنامههایش را قطع کرد. گوینده در حالی که صداش از هیجان میلرزید، اعلام کرد: شنوندگان عزیز توجه فرمایید، خونین شهر، شهر خون، آزاد شد...
خیلی خوشحال شدم. نمیدانم دقیقا چقدر از اعلام این خبر گذشته بود که به شهر تبریز رسیدیم. فوری پیاده شدم تا این خبر خوش را به آن رزمنده چشم انتظار بدهم. به محض این که بالای سرش رسیدم، دیدم در خواب عمیقی فرو رفته. چهرهاش دیگر خسته به نظر نمی رسید. تکانش دادم. برادر... برادر... بهیار پرواز با اندوه گفت: جناب سروان، او همین چند دقیقه پیش شهید شد.
نمیدونم فهمید که شهرش آزاد شده یا نه؟ ولی مطمئن هستم روح او هم با خرمشهر آزاد شد...