بازدید امروز : 96
بازدید دیروز : 4
کل بازدید : 124067
کل یادداشتها ها : 148
کی بود یکی نبود.زیر گنبد کبود غیر از خدا و دو-سه تا موجود میکروسکوپی ابتدایی و یه پیرمرد نحیف و لاغر باستانی هیچ کسی نبود.طبق معمول سایر داستان های ادبی در یک شهر دور افتاده و پرت دختری زندگی می کرد که اسمش «آیدا» بود. آیدا دختری بود حدوداً بیست و سه ساله و مطابق همه دخترای بیست و سه ساله عاشق مد و خیابون و نشستن روی صندلی جلوی ماشین های گرون قیمت! در ضمن آیدا خانوم دانشجوی ترم چهارم دانشگاه آزاد هم بود. رشته اش هم زیاد فرقی نمی کنه.به هر حال دانشگاه دولتی که نبوده!!!
داستان ما از جایی شروع میشه که آیدا افسرده بود.دلیلشم این بود که دو هفته بود از خونه خارج نشده بود.نه دانشگاه می رفت.نه با دوستاش باشگاه می رفت و خلاصه صبح تا شب تو خونه بود و از خونه خارج نمی شد.طبیعتا" حوصله اش سر رفته بود و افسرده شده بود.
مامان آیدا هر روز صبح میومد بهش می گفت:
-آیدا میای بریم خرید؟
-نه نمیام نه نمیام.
-چرا نمیای؟
-موی بلوند،مانتو کوتاه،تیریپ جیگر ،گشت ارشاد ،و....
و این جوری بود که آیدا خانوم قصه ما جرأت نداشت پاشو از خونه بیرون بذاره.حتی دیگه با هیچکدوم از دوستاش هم قرار ملاقات نمی ذاشت:
نه نیما نه ایمان و نه حتی کامران خداکرمی...
(در منابع قدیمی به جای اسامی بالا از فلفلی و قلقلی و کره الاغ کدخدا یاد شده )
روز ها گذشت و گذشت و آیدا بیشتر و بیشتر از موندن تو خونه افسرده تر شد.تا اینکه یه روز صبح از بس حوصله اش سر رفته بود همینجوری و از روی بیکاری با صدای بلند گفت اَه ! حوصله ام سر رفت .یه هوشنگ هم پیدا نمیشه سر کارش بذاریم یه کم شاد بشیم. ....همین که این جمله رو گفت یهو گرد و خاکی از کف اتاقش بلند شد وآسمون تیره و تار شد و یه بوی بدی مثل بوی جوراب گلاب خورده! به مشام رسید و یه دفعه یه «هوشنگ» که یه کاپشن عجیب با زیر بغل پاره پوشیده بود و دور سرش یه هاله نورانی برق می زد جلوی آیدا قهوه ای شد!
(در منابع قدیم تر به جای «قهوه ای شد» از عبارت «سبز شد» استفاده شده که از اونجایی که در زمان حاضر گفتن این اصطلاح حبس خونگی و امکان استعمال بطری و شیشه نوشابه داره بنابراین به جاش از عبارت قهوه ای شد استفاده کردیم!)
آیدا که تعجب کرده بود و یه کم هم ترسیده بود گفت:ببینم تو از کجا قهوای شدی؟ اینجا نه استخره نه باغ و نه کاشمر. پس تو اینجا چیکار می کنی آقای اراذل؟!؟!
هوشنگ مذکور گفت:اولاً من اراذل نیستم بعدشم تو خودت بلند اسم منو گفتی.حالا من اومدم کمکت کنم. چیه چیزی شده؟چرا ساکتی؟ فقط قبلش بگو ببینم از ساعت چند اینجا منتظر منی؟ 12؟
-خیر
-یازده؟
-خیر
-ده؟
-خیر
-هشت؟
-خیر .تازه عدد 9 رو هم جا انداختی!
-اشکال نداره مهم نیست.کی خسته ست؟
-دشمن!
-کی خسته است؟
-دشمن
-خوب حالا بنال ببینم چه مرگته!؟
آیدا گفت:من نمی تونم از خونه بیرون برم چون به موهام و قیافم گیر میدن و اذیت میشم.
هوشنگ گفت: اوه نه.یعنی میخوای بگی مشکل ما الان توی جامعه موی جوونای ماست؟نه یعنی واقعاً مشکل ما اینه؟نه اصلا من میخوام ببینم مشکل ما اینه؟یعنی مشکل ما موی دخترای جوون ماست؟یعنی خدا وکیلی مشکل ما اینه؟نه یعنی مشکل ما اینه؟اینه؟مشکل ما اینه؟جون من مشکل ما فقط همینه؟
آیدا که یواش یواش داشت کلافه میشد گفت:خوب حالا می گی چیکار کنم؟
هوشنگ گفت:ببین من دو سه تا رفیق باحال فالگیر و جن گیر دارم.یه عکس سه در چهار از خودت و چهار تا پر کبوتر و سه تا پای سوسک و دوازده سی سی از شاش یه پسربچه نابالغ برام بیار تا من بدم به رفیقام که جوری طلسمت کنن که دیگه مأمورای گشت ارشاد نتونن تو رو ببینن و با خیال راحت توی خیابون قدم بزنی.جوری که هر کس تو رو دید فکر کنه شبه جزیره انگلیس توی آفریقایی.
آیدا که خیلی خوشحال شده بود رفت و همه اون چیز ها رو جور کرد و داد به «هوشنگ» و حسابی هم از هوشنگ تشکر کرد و قربون صدقه اش رفت و از این لوس بازی های مختص دخترای بیست و سه ساله در اورد و اینا. و هوشنگ هم گفت ما خدمت گذار مردمیم و نوکر مردمیم و این حرفا! بعدم دست کرد تو شلوارش و چهار تا تار موی فرفری اورد بیرون و داد دست آیدا و گفت بیا اینا رو بگیر هر وقت به من نیاز پیدا کردی اینا رو آتیش بزن.اول یه بویی مثل بوی کله پاچه احساس می کنی و بعدش من جلوت قهوه ای میشم!
چند روز از این ماجرا گذشت و آیدا که دیگه خیالش راحت شده بود از خونه رفت بیرون وگشت ارشاد هم به جرم بدحجابی گرفتش و به سمت ماشین هدایتش کرد و بعدشم به شدت ارشادش کرد و قصه ما تموم شد کلاغه هم تو راه خونش دستگیر شد و به خونه نرسید.
و ما از این داستان نتیجه می گیریم:تا طرف چهار تا لباس پاره پوره پوشید و هی نوکرم چاکرم راه انداخت گول نخورید و فکر نکنید راست میگه و واقعاً میخواد کارتون رو راه بندازه!ضمناً نتیجه دیگه ای هم نمی گیریم.