بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
کل بازدید : 124183
کل یادداشتها ها : 148
در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید.
امیر از احتشام الدوله پرسید: خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟
حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند !
امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟
خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت...
سخن روز : جهان هر کس به اندازه ی وسعت فکر اوست. محمد حجازی
دوستت تو اتاق خوابه آروم درو باز کن.اسپیکر و بذار تو اتاق درو ببند.بعد برو بیرون ضبط و روشن کن صدا رو تا ته زیاد کن.
اگه سکته نکنه حداقل یکم می ترسه می خندین.
داری با دوستت چت می کنی بعد همه کلمه هاتو بچسبون به هم.اصلا اسپیس نزن.
خیلی حال میده
تو خیابون محکم بزنی پس کله یکی و تا برگشت بگی:وااااااااااای ببخشید فکر کردم رفیقمی
مردم آزاری ینی بری سر کلاس بگی با فلانی کار دارم، استاد میگه چیکارش داری ، میگی مامانش واسش لقمه گرفته، گفته بیام بش بدم
یه قوطی پودر لباسشویی تهیه کنید، ته قوطی دوتا مقوا هست که روی هم چسبوندن که محتوی توش بیرون نریزه تنها کاری که باید بکنید اینه که با چاقو این دو تارو از هم جدا کنید جوری که اگه بلندش کنید از زمین، همش خالی شه زیرش خوب حالا برید این قوطی رو بزاری رو یخچال یا یه جای بلند مثلا هود و برید منتظر باشید یکی بیاد برش داره و همش خالی شه روی سرو کلش و زمین و چند تا فحش به خودشو کارخونه سازندشو و زمین و زمان بده!
توی هرفرصتی قوطی ها و بطری های نوشابه گاز دار را تکون بدین و بعد بذارین یکی دیگه در اونو باز کنه
وتی با دوستتون دارین غذا میخورین خودتونو بزنین به خفگی و از دوستتون بخواین براتون آب بیاره، وقتی رفت تو آشپزخونه، شماهم اون سوسک خوشگله رو که از قبل آماده کردین رو وسط غذاش جاسازی کنین.
به خدا سوگند، اگر " لیوان شیشه ای " را در دست راستم و " لیوان یک بار مصرف " را در دست چپم بگذارند، باز در یخچال را باز می کنم و با شیشه آب می خورم.
وقتی یه نفر با تریپ درست و حسابی کنار خیابون منتظره کسیه از جلوش رد شی و یه سکه بندازی جلوش
وقتی یه گدا میادو بهت التماس میکنه که بهش کمک کنی، جلوی چشمش یه اسکناس بنداز تو صندوق صداقات و به طرف بگو برو کمیته بگیر
اتوبوس که جلوی پات وایساد تا بری سوارش بشی پات بذار روی رکابش و بند کفشت محکم کن. بعد بگو: ممنونم... دستت درد نکنه... برو
وقتی از کنار یه مغازه رد میشی برو دم درش و به فروشنده بگو: آقا! در ببندم؟
سوار موتور که هستی برو کنار اتوبوس واحد که پشت چراغ قرمز وایساده و با مشت بزن به بدنه اش! داد بزن: "در عقب باز کن چهارتا مسافر بیان بالا. ثواب داره!"
از دوستت سر کلاس با خواهش خود نویس جدید وگرونش و بگیر بعد بهش تکه تکه هاشو جدا از هم بده
از بغلی پاک کنش و بگیر و توش چندتا نوک مداد اتود بکن و بهش بده وقتی می خواد یک چیزی و پاک کنه قیافش دیدنیه
توی مهمونی وقتی مطمئن شدید که صاحبخونه نیست، یه وسیله برقی مثل پنکه رو بزنید به پریز تلفن
با دوستتان برید سونا، استخر ، با هم یک کمد بگیرید ، بعد از مدتی به بهانه دستشویی بروید و لباستان را بپوشید و لباس او را هم بردارید و برید ، این روش تست شده فقط چند تا فحش می خورید، اتفاق خاصه دیگه ای نمیفته
چنتا قرص نعنا بریزید تو نوشابه و فوری درشو ببندبد و خوب هم بزنید . خوب کار تموم شده، موقع باز کردن نوشابه از محل دوری کنید چون کافیه درب بطری تا نصفه باز بشه!
تا استاد می اومد سر کلاس یکی میگفت: باز این اومد!!
قبل از اینکه استاد وارد کلاس بشه تمام ماژیک های وایت برد جمع میکردیم به جاش گچِ (تخته سیاه) میذاشتیم!
زنگ ورزش در کلاس بغلی میزدیم و میرفتیم توی کلاس خودمون. استادشون می اومد دم در میدید هیچ کس نیست. ما هم میرفتیم دم در با تعجب میگفتیم: "در کلاس شما هم زدند؟... این بی شعور کیه میاد در میزنه میره؟؟!! "
همیشه آدرس درست بده ولی وقتی ماشینش راه افتاد با دوستاتون بلند بزنید زیر خنده تا یارو فکر کنه سر کار گذاشتینش
با مانتو و روسری نشسته بود توی تاکسی. بهش گفتیم آبجی! چادرت لای در!
یه کمی عسل و مربا بمال به مقوا و شب بذار بالا سر رفیقت که خواب. تا صبح از نیش پشه ها آبکش میشه!
هر وقت همکارمون میخواست بره توالت , با یه خط ناشناس بهش زنگ میزدیم. تا میخواست بیاد ببینه کیه دوباره قطع میکردیم
لباس رفیقتون بندازین توی لگن آب سرد و یه بسته نشاسته بریزین توش. نیم ساعت بعد لباس خیس بذارید جلوی آفتاب تا خشک بشه. به این میگن آهار زدن پارچه!
نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحبکار خود موضوع را درمیان گذاشت.
پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن ، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت میخواست تا او را از کار بازنشسته کنند.
صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند ، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد.
سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت میکرد ، از او خواست تا به عنوان آخرین کار ، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.
نجار در حالت رودربایستی ، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود.
برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی ، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت ، کار را تمام کرد.
او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد.
زمان تحویل کلید ، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار ، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او میدانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود ، لوازم و مصالح بهتر و تمام مهارتی که در کار داشت را برای ساخت آن بکار می برد.
یعنی کار را به صورت دیگری پیش میبرد.
این داستان ماست. ما زندگیمان را میسازیم. هر روز میگذرد.
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که میسازیم نداریم ، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیرمترقبه میفهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم.
اگر چنین تصوری داشته باشید ، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود میکنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست.
آری ، درست است. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده میشود. یک تخته در آن جای میگیرد و یک دیوار برپا میشود.
مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید
کی بود یکی نبود.زیر گنبد کبود غیر از خدا و دو-سه تا موجود میکروسکوپی ابتدایی و یه پیرمرد نحیف و لاغر باستانی هیچ کسی نبود.طبق معمول سایر داستان های ادبی در یک شهر دور افتاده و پرت دختری زندگی می کرد که اسمش «آیدا» بود. آیدا دختری بود حدوداً بیست و سه ساله و مطابق همه دخترای بیست و سه ساله عاشق مد و خیابون و نشستن روی صندلی جلوی ماشین های گرون قیمت! در ضمن آیدا خانوم دانشجوی ترم چهارم دانشگاه آزاد هم بود. رشته اش هم زیاد فرقی نمی کنه.به هر حال دانشگاه دولتی که نبوده!!!
داستان ما از جایی شروع میشه که آیدا افسرده بود.دلیلشم این بود که دو هفته بود از خونه خارج نشده بود.نه دانشگاه می رفت.نه با دوستاش باشگاه می رفت و خلاصه صبح تا شب تو خونه بود و از خونه خارج نمی شد.طبیعتا" حوصله اش سر رفته بود و افسرده شده بود.
مامان آیدا هر روز صبح میومد بهش می گفت:
-آیدا میای بریم خرید؟
-نه نمیام نه نمیام.
-چرا نمیای؟
-موی بلوند،مانتو کوتاه،تیریپ جیگر ،گشت ارشاد ،و....
و این جوری بود که آیدا خانوم قصه ما جرأت نداشت پاشو از خونه بیرون بذاره.حتی دیگه با هیچکدوم از دوستاش هم قرار ملاقات نمی ذاشت:
نه نیما نه ایمان و نه حتی کامران خداکرمی...
(در منابع قدیمی به جای اسامی بالا از فلفلی و قلقلی و کره الاغ کدخدا یاد شده )
روز ها گذشت و گذشت و آیدا بیشتر و بیشتر از موندن تو خونه افسرده تر شد.تا اینکه یه روز صبح از بس حوصله اش سر رفته بود همینجوری و از روی بیکاری با صدای بلند گفت اَه ! حوصله ام سر رفت .یه هوشنگ هم پیدا نمیشه سر کارش بذاریم یه کم شاد بشیم. ....همین که این جمله رو گفت یهو گرد و خاکی از کف اتاقش بلند شد وآسمون تیره و تار شد و یه بوی بدی مثل بوی جوراب گلاب خورده! به مشام رسید و یه دفعه یه «هوشنگ» که یه کاپشن عجیب با زیر بغل پاره پوشیده بود و دور سرش یه هاله نورانی برق می زد جلوی آیدا قهوه ای شد!
(در منابع قدیم تر به جای «قهوه ای شد» از عبارت «سبز شد» استفاده شده که از اونجایی که در زمان حاضر گفتن این اصطلاح حبس خونگی و امکان استعمال بطری و شیشه نوشابه داره بنابراین به جاش از عبارت قهوه ای شد استفاده کردیم!)
آیدا که تعجب کرده بود و یه کم هم ترسیده بود گفت:ببینم تو از کجا قهوای شدی؟ اینجا نه استخره نه باغ و نه کاشمر. پس تو اینجا چیکار می کنی آقای اراذل؟!؟!
هوشنگ مذکور گفت:اولاً من اراذل نیستم بعدشم تو خودت بلند اسم منو گفتی.حالا من اومدم کمکت کنم. چیه چیزی شده؟چرا ساکتی؟ فقط قبلش بگو ببینم از ساعت چند اینجا منتظر منی؟ 12؟
-خیر
-یازده؟
-خیر
-ده؟
-خیر
-هشت؟
-خیر .تازه عدد 9 رو هم جا انداختی!
-اشکال نداره مهم نیست.کی خسته ست؟
-دشمن!
-کی خسته است؟
-دشمن
-خوب حالا بنال ببینم چه مرگته!؟
آیدا گفت:من نمی تونم از خونه بیرون برم چون به موهام و قیافم گیر میدن و اذیت میشم.
هوشنگ گفت: اوه نه.یعنی میخوای بگی مشکل ما الان توی جامعه موی جوونای ماست؟نه یعنی واقعاً مشکل ما اینه؟نه اصلا من میخوام ببینم مشکل ما اینه؟یعنی مشکل ما موی دخترای جوون ماست؟یعنی خدا وکیلی مشکل ما اینه؟نه یعنی مشکل ما اینه؟اینه؟مشکل ما اینه؟جون من مشکل ما فقط همینه؟
آیدا که یواش یواش داشت کلافه میشد گفت:خوب حالا می گی چیکار کنم؟
هوشنگ گفت:ببین من دو سه تا رفیق باحال فالگیر و جن گیر دارم.یه عکس سه در چهار از خودت و چهار تا پر کبوتر و سه تا پای سوسک و دوازده سی سی از شاش یه پسربچه نابالغ برام بیار تا من بدم به رفیقام که جوری طلسمت کنن که دیگه مأمورای گشت ارشاد نتونن تو رو ببینن و با خیال راحت توی خیابون قدم بزنی.جوری که هر کس تو رو دید فکر کنه شبه جزیره انگلیس توی آفریقایی.
آیدا که خیلی خوشحال شده بود رفت و همه اون چیز ها رو جور کرد و داد به «هوشنگ» و حسابی هم از هوشنگ تشکر کرد و قربون صدقه اش رفت و از این لوس بازی های مختص دخترای بیست و سه ساله در اورد و اینا. و هوشنگ هم گفت ما خدمت گذار مردمیم و نوکر مردمیم و این حرفا! بعدم دست کرد تو شلوارش و چهار تا تار موی فرفری اورد بیرون و داد دست آیدا و گفت بیا اینا رو بگیر هر وقت به من نیاز پیدا کردی اینا رو آتیش بزن.اول یه بویی مثل بوی کله پاچه احساس می کنی و بعدش من جلوت قهوه ای میشم!
چند روز از این ماجرا گذشت و آیدا که دیگه خیالش راحت شده بود از خونه رفت بیرون وگشت ارشاد هم به جرم بدحجابی گرفتش و به سمت ماشین هدایتش کرد و بعدشم به شدت ارشادش کرد و قصه ما تموم شد کلاغه هم تو راه خونش دستگیر شد و به خونه نرسید.
و ما از این داستان نتیجه می گیریم:تا طرف چهار تا لباس پاره پوره پوشید و هی نوکرم چاکرم راه انداخت گول نخورید و فکر نکنید راست میگه و واقعاً میخواد کارتون رو راه بندازه!ضمناً نتیجه دیگه ای هم نمی گیریم.
پیرمردی مىخواست به زیارت برود اما وسیلهی برای رفتن نداشت. ..
به هر حال یکی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.
یکی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینکه وسیلهی برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی میکرد، غذا میداد و او را تیمار میکرد.
اما دو سه روز که گذشت ناگهان پی اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود.
پیرمرد مرهمی تهیه کرد و پی اسب را بست و از او پرستاری کرد تا کمی بهتر شد.
چند روزی با او حرکت کرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پیرمرد تهیه مىکرد اسب لب به غذا نمىزد و معلوم نبود چه مشکلی دارد.
پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در مىزد اما اسب همچنان لب به غذا نمىزد و روز به روز ضعیفتر و ناتوانتر مىشد تا اینکه یک روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد.
این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری میکرد...
روزها گذشت و هر روز یک اتفاق جدید برای اسب مىافتاد و پیرمرد او را تیمار مىکرد تا اینکه دیگر خسته شد و آرزو کرد کاش یک اتفاقی بیفتد که از شر اسب راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریداری کند.
پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جدید، سوار بر اسب دور مىشد، ناگهان یک سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید من اصلا اسب را برای چه کاری همراه خود آورده بودم؟!!
اما هر چقدر فکر کرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود ؟!!
پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینکه از زیارت برمىگردد، زیارتش را تبریک گفتند!
تازه پیرمرد به خاطر آورد که به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب میکردند که چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست میکوبد و لب میگزد...!!!
بسیاری از ما در زندگی محدود خود، مانند این پیرمرد، به چیزها یا کارهایی مشغول مىشویم که ما را از رسیدن به هدف واقعیمان بازمىدارند ولی تا موقعی که مشغول آنها هستیم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی میکنیم که حتی به خاطر نمىآوریم هدفی غیر از آنها هم داشته ایم...؟!
سخن روز : به نتیجه رسیدن امور مهم ، اغلب به انجام یافتن یا نیافتن امری به ظاهر کوچک بستگی دارد. چاردینی